امروز جلسه توديع رئيس قبلي و معارفه رئيس جديد بود.از جلسه كاري خوشم نمي آيد حالا تحت هر عنوانی که باشد.در جلسات اوقاتم بي هدف تلف مي شود و بي قرارم.اما رفتم ومثل خيلي وقت ها برأي نرفتن بهانه نتراشيدم ،خودم را توجيه كردم كه بخاطر ارادتم به رئيس سابق دارم مي روم...شايد هم كنجكاوي ديدن رئيس جديد -كه اتفاقا خيلي جيگر بود-ولي خب تعارف ندارم كه !اصل مطلب اين است كه قاطي سيستم شده ام!!!
قرار بود٥:٥٥دقيقه بيدار شوم كه نشدم، نه كه بيدار نشده باشم بيدار شدم ولي وسوسه خواب باعث شد ٦:٤٠دقيقه هشيار شوم.پسرك همچنان خواب بود دم صبح گريه كرد بغلش كردم آوردمش توي اتاق خودمان چند دقيقه توي بغلم با گوش و صورتم بازي كرد و بعد رفت پاي تخت رو پاركت سرد خوابيد و من همانطور كه دوباره مي غلتيدم به خواب يادم افتاد كه ديشب مي خواستم با تو حرف بزنم چون دلم تنگ شده بودم ولي تا برسم به تخت،تو خوابت برد.
صبح توي آشپزخانه تو پياز پوست كندي و رنده كردي من تكه هاي مرغ را نمكي و گريل كردم بعد تو شير گرم كردي و قهوه ها را را آماده كردي من دو تا گوجه رنده كردم.تو رب گوجه فرنگي را از يخچال در آوردي.من برأي مرغ ها سس درست كردم و ماشين ظرفشويي را خالي كردم و پسرك را به اتاقش برگرداندم.تو ظرف ها را توي ماشين چيدي و سينك را خلوت كردي و من تكه هاي گريل شده مرغ را توي سس غلتاندم ...بيشتر از اين حرف ها عجله داشتيم كه کلامی رد و بدل شود اما اين دليل نمي شد كه همان لحظه شكرگزار نباشم بابت حضورت و لبخند نزنم كه چه خوب امروزم را هم با عشق شروع كرده ام.تكراري نمي شود.نه تو نه حضورت نه دغدغه هاي کوچک مان و نه زندگي!شكر!
پسرك بيدار شد.بغلش كردم بوسيدمش بوييدمش نوازشش كردم و سهم انرژي اول صبحم را از او هم گرفتم.گفت :مامان نرو اداره!من با افتخار از فكر اينكه پسرك شيرين بيست و هفت ماهه أم بزرگ شده و دركم مي كند برايش توضيح دادم كه :ناگزير به رفتنم ولي ماشين هايت جايي نمي روند و خانه اي كه بابا برايت ساخته -برايش چادر سرخپوستي علم كردي-هم سر جايش منتظرت هست و پرستار محبوبت😉 به زودي از رَآه مي رسد و بازي مي كنيد و كلي بهتان خوش مي گذرد ....بله با اين حرف ها پسرك را توجيه كردم و خودم را دلداري دادم و راه افتاديم سمت اداره هايمان تا "روز از نو روزي از نوي" مان را شروع كنيم.
قرار بود٥:٥٥دقيقه بيدار شوم كه نشدم، نه كه بيدار نشده باشم بيدار شدم ولي وسوسه خواب باعث شد ٦:٤٠دقيقه هشيار شوم.پسرك همچنان خواب بود دم صبح گريه كرد بغلش كردم آوردمش توي اتاق خودمان چند دقيقه توي بغلم با گوش و صورتم بازي كرد و بعد رفت پاي تخت رو پاركت سرد خوابيد و من همانطور كه دوباره مي غلتيدم به خواب يادم افتاد كه ديشب مي خواستم با تو حرف بزنم چون دلم تنگ شده بودم ولي تا برسم به تخت،تو خوابت برد.
صبح توي آشپزخانه تو پياز پوست كندي و رنده كردي من تكه هاي مرغ را نمكي و گريل كردم بعد تو شير گرم كردي و قهوه ها را را آماده كردي من دو تا گوجه رنده كردم.تو رب گوجه فرنگي را از يخچال در آوردي.من برأي مرغ ها سس درست كردم و ماشين ظرفشويي را خالي كردم و پسرك را به اتاقش برگرداندم.تو ظرف ها را توي ماشين چيدي و سينك را خلوت كردي و من تكه هاي گريل شده مرغ را توي سس غلتاندم ...بيشتر از اين حرف ها عجله داشتيم كه کلامی رد و بدل شود اما اين دليل نمي شد كه همان لحظه شكرگزار نباشم بابت حضورت و لبخند نزنم كه چه خوب امروزم را هم با عشق شروع كرده ام.تكراري نمي شود.نه تو نه حضورت نه دغدغه هاي کوچک مان و نه زندگي!شكر!
پسرك بيدار شد.بغلش كردم بوسيدمش بوييدمش نوازشش كردم و سهم انرژي اول صبحم را از او هم گرفتم.گفت :مامان نرو اداره!من با افتخار از فكر اينكه پسرك شيرين بيست و هفت ماهه أم بزرگ شده و دركم مي كند برايش توضيح دادم كه :ناگزير به رفتنم ولي ماشين هايت جايي نمي روند و خانه اي كه بابا برايت ساخته -برايش چادر سرخپوستي علم كردي-هم سر جايش منتظرت هست و پرستار محبوبت😉 به زودي از رَآه مي رسد و بازي مي كنيد و كلي بهتان خوش مي گذرد ....بله با اين حرف ها پسرك را توجيه كردم و خودم را دلداري دادم و راه افتاديم سمت اداره هايمان تا "روز از نو روزي از نوي" مان را شروع كنيم.
نظرات