رد شدن به محتوای اصلی

يك برش سي دقيقه اي از صبح

امروز جلسه توديع رئيس قبلي  و معارفه رئيس جديد بود.از جلسه كاري خوشم نمي آيد حالا تحت هر عنوانی که باشد.در جلسات اوقاتم بي هدف تلف مي شود و بي قرارم.اما رفتم  ومثل خيلي وقت ها برأي نرفتن بهانه نتراشيدم ،خودم  را توجيه كردم كه بخاطر ارادتم به رئيس سابق دارم مي روم...شايد هم كنجكاوي ديدن رئيس جديد -كه اتفاقا خيلي جيگر بود-ولي خب تعارف ندارم  كه !اصل مطلب اين است كه قاطي سيستم شده ام!!!
قرار بود٥:٥٥دقيقه بيدار شوم  كه نشدم، نه كه بيدار نشده باشم بيدار شدم ولي وسوسه خواب باعث شد ٦:٤٠دقيقه هشيار شوم.پسرك همچنان خواب بود دم صبح گريه كرد بغلش كردم آوردمش توي اتاق خودمان چند دقيقه توي  بغلم با گوش و صورتم  بازي كرد و بعد رفت پاي تخت رو پاركت سرد خوابيد و من همانطور كه دوباره مي غلتيدم به خواب يادم افتاد  كه ديشب مي خواستم با تو حرف بزنم چون دلم تنگ شده بودم ولي تا برسم به تخت،تو خوابت  برد.
صبح توي آشپزخانه تو پياز پوست كندي و رنده كردي من تكه هاي مرغ را نمكي و گريل كردم بعد تو شير گرم كردي و قهوه ها را را آماده كردي من دو تا گوجه رنده كردم.تو رب گوجه فرنگي را از يخچال در آوردي.من برأي مرغ ها سس درست كردم و ماشين ظرفشويي را خالي كردم و پسرك را به اتاقش برگرداندم.تو ظرف ها را توي ماشين چيدي  و سينك را خلوت كردي و من تكه هاي گريل شده مرغ را توي سس غلتاندم ...بيشتر از اين حرف ها عجله  داشتيم كه کلامی رد و بدل شود اما  اين دليل نمي شد كه همان لحظه شكرگزار نباشم بابت حضورت و لبخند نزنم كه چه خوب امروزم را  هم با عشق شروع كرده ام.تكراري نمي شود.نه تو نه حضورت نه دغدغه هاي کوچک مان و نه زندگي!شكر!
پسرك بيدار شد.بغلش كردم بوسيدمش بوييدمش نوازشش كردم و سهم انرژي اول صبحم را از او هم گرفتم.گفت :مامان  نرو اداره!من با افتخار از فكر اينكه پسرك شيرين بيست و هفت ماهه أم بزرگ شده  و دركم مي كند برايش توضيح دادم كه :ناگزير به رفتنم ولي ماشين هايت جايي نمي روند و خانه اي كه بابا برايت ساخته -برايش چادر سرخپوستي علم كردي-هم سر جايش منتظرت هست و پرستار محبوبت😉 به زودي از رَآه مي رسد و بازي مي كنيد و كلي بهتان خوش مي گذرد ....بله با اين حرف ها پسرك را توجيه كردم و خودم را دلداري دادم و راه افتاديم سمت اداره هايمان تا "روز از نو روزي از نوي" مان را شروع كنيم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...