رد شدن به محتوای اصلی

پری کوچک ِ بزرگ

حدود 9 شب بود و دقیقا شب چون هوا تاریک بود چون دوشنبه بود و چون حالا توی دیماه 91 هستیم.قرار شد فرداش برویم.از روی لیست ثابت وسایل سفر با توجه به نوعش!چمدانها را بستیم.

 جمعه هم طبق قرار 6 بیدار نشدیم و 6:30 حرکت نکردیم.امابه موقع رسیدیم. پری تازه بیدار شده را بوسیدم.به مادر خسرو فقط دست دادم و با فرهاد چند کلمه حال و احوال کردم و با دخترک توی اتاقش خلوت کردیم.

 اتاقی که یک زمانهایی دو تایی نه سه تایی بهم می ریختیمش و مرتب می کردیم.می گفت خاله و مامانم خوش سلیقه اند.زیاد حرف نمی زنیم:کمی از مدرسه...امتحان ها،مزخرف بودن درس حرفه و فن یا باربی هایی که چیده توی جاجورابی.چند تا عکس را هم که با گیره های فانتزی ای که براش خریده بودم به دیوار اتاقش آویزان کرده نشانم می هد. کتابهایش رامرتب چیده.با وسواس نگه داری می کند.لاک ها و عطر هاش یک طرف و عروسک هاش طرف دیگر.نوجوانی زیبا،دست و پا زدن بین کودکی و بزرگسالی توی اتاقش موج میزند. حضور همدیگر را غنیمت می دانیم.مو هایم را که مرتب میکنم دلش می خواهد اظهار نظر کند چیزی نمی گوید.خود دار است و مغرور با احتیاط حرف میزند.

بعضی وقتها دی دخت صدایش می کنم.همین روزها بدنیاآمد.حالا حسابی بزرگ شده.سعی میکنم مثل یک خانم باهاش رفتار کنم.سربسته چیز هایی راجع به خودش حالیم میکند.بزرگ شدنش را حالیم می کند.
 با خودم فکر می کنم که دخترک ،خانمی شده برای خودش و من بزرگ شدنش را تنها تلفنی می شنوم.

 -خواب میدیدم آسیه خاتون توی خواب برام آواز می خواند.از آن آوازهایی که بوی بهشت می دهد....نشود فاش کسی آنچه میان من و توست.

 -92ی تو(تحویل می دهی) و 93ی من (تحویل می دهم) را بریدیم و دوختیم!مبارک

-احتمالا به این پست برچسب دیگری-بعد ها-اضافه خواهدشد.

نظرات

مهرزاد گفت…
خودم رو الان مصداق همون کسی می بینم که بر او فاش نمی شود آنچه میان تو و خواننده ی واقعی این متنه
اشارات نظر مفهوم نیست و نباید هم باشه
بگذریم
سلام
کنستانسیا رو خوندی آخرش؟
نگار گفت…
آخرش هنوز نرسیده.نه. قصه ی پسرای فریدون رو می خونم.
‏تو! گفت…
باید از عمود پیر سفید تحویل بگیریم بعد !
نگار گفت…
فی الواقع توی سبلان تحویل گرفتیم.تحویل میدیم!البته که بعد!

پست‌های معروف از این وبلاگ

مرشد و مارگریتا

بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!

مواظب باشیم!!!

خبر تازه ای نیست.اما آنهمه  که دیروز و این چند وقت قورت  داده ام را قرار گذاشتم بالا بیاورم.کمک میخواهم انگشتی ...چیزی که کمکم کند.یا کسی.که تحمل استفراغم را داشته باشد.چاره ای ندارم.بعد از این آدم قورت دادن نیستم.حالا اگر کسی نباشد که کمکم کند روی خودم بالا می آورم.هر چند این حوالی احتمالا کسی هست که آلوده شود!تو ضیحش مشکل است. دیگر اینکه بعضی وقتها باید مواظب باشیم...اگر از ما بر نمی آید نمک گند دیگران باشیم،به گند نکشیم  نه خودمان را نه اصول مان را نه شعار هایی که دادیم و می دهیم،نه ادعاهایمان را.ادعای مدرن بودن داریم؟کت و شلوار میپوشیم؟به خودمان زحمت بدهیم و مدرن فکر کنیم.مدرن نیستیم؟خوب دعوا ندارد.ادای مدرن بودن را در نیاوریم.اداها را به گند نکشیم.مفاهیم را به گند نکشیم.نمی توانیم خودمان باشیم؟؟؟خفقان بگیریم. به نظر می آید نگار کمی عصبانی شده.انگار بالا آوردن را همین حالا شروع کرده.مواظب باشید!!!

گفتگوهاي من و نگار

روزهاي كاري ام اين روزها معمولي اند.بيكاري!اما شبهاي خودماني ام را دوست دارم علي رغم خستگي  هفته قبل پرم از انرژي.ديشب حرفهاي عجيبي با خودم زدم.و البته كه غافلگير شدم.از اينكه از وقت گفتن اين حرفها دو سال ميگذرد.امروز صبح بود كه فكر ميكردم  اشتباه كردم.وقتش همين ديشب بود.وقتي ميگويند وقت،وقت است يعني همين.بعضي حرفهايي كه با خودمان ميزنيم زمان خودش را داردوشايد هر وقت ديگري غير ازآن باشد به خودمان زحمت گوش دادن نميدهيم. شيدايي لل.و.اشتاين   دوراس را ميخوانم.با حال و هواي ديشبم هارموني دارد.اصلا دوراس هميشه همينطور بوده.از عاشق گرفته تا باغ گذر و درد و...هميشه با من راه ميرفته.يا هميشه با او راه ميرفتم؟دوستش دارم. توي سايت دانشكده نشسته ام و ريدرم را صفر ميكنم و اينجا را بروز ميكنم.كسي با صداي بلند لطيفه ميخواندوهيچكس لبخند نميزند.دل بدجنس ام اما لبخند ميزند!!!از اينكه هيچ كس لبخند نزده!باور نميكردم اينقدر خبيث باشم!!!بعد نوبت توجيه كردنم ميرسد... حق دارم بدجنس باشم. چرا؟ سكوتم را بهم زده! فقط او؟فقط سكوت تو؟ اصلا صدايش را دوست ندارم! اينكه نشد...