به یارو-یار+تو- گفتم :"می خوام گوشیم رو خاموش کنم".گفت"باشه".همان موقع خاموشش کردم.گفت پیشت باشد دیدی کار واجب پیش آمد هزار دلیل برای در دسترس بودنم آوردم.گفتم حوصله ی آدم ها را ندارم.حوصله اس ام اس های چندش آوری را که با اس ام اسی در همان سطح جواب می دهم.حساب کردم تا پریودم خیلی مانده ولی چرا عقم می آید از همه چیز؟با مهربانی خوابش برد.ولند را آوردم اینجا تا بنویسم.یکی از تلاشهایم در زندگی مشترک این بوده که پای ولند را به رختخواب نکشم.موفق بودم.البته گاهی ندرتا میاید بین ما دوتا وول می خورد اما حضورش اینجا عادت نشده.
صبح دیر بیدار شدیم از جمعه های نادری که هر دو توی خانه هستیم.بعد از ناهار پای لپ تاپو گوشی و تی وول می خوریم به یارو پیشنهاد دراز کشیدن میدهم.توی رختخواب وول می خوریم.یاد وقتی که دوست بودیم می افتم.هر وقت عصبانی بودم و دستم بهش نمی رسید تهدید می کردم که گوشیم را خاموش خواهم کرد و وی-تو +یارو-!حساس بود!وی می گفت حق نداری و دعوا نمی کردیم چون هیچ کداممان فی الواقع دعوا بلد نبودیم.فقط یک بار سه روز خاموش بود.حول و حوش بهمن ماه.فکر کنم 87 بود.چند ماه بعد از گفتگوی جدی ما توی پارک گفتگو بود.وقتی روشنش کردم چند تا اس ام اس سوزناک از تو داشتم که به نظر چندان سوزناک نبود.اما من احساس کردم سوز می آید.سردم شد.بعد از آن زیاد تهدید کردم وهر بار هم مطمئن بودم تهدید نیست اما خاموش نمی کردم.طاقت نداشتم.
ظهر تو ی بغل یارو خواستم اعتراف سختی بکنم.اما به نظرم بچه گانه آمد.حرف را کشاندم به سوپر مارکت آشنایش.یادش نمی آمد.خیابان لعنتی را هم من یادم نبود.توی خیابان ها ولگردی می کردیم.صادقیه بود یا ستار خان یا شهر آرا؟شایدم گیشا بود.اما مرزآرا مطمئنم نبود.گفتی اینجا سوپر مارکت آشناست.رفتی آب و آدامس خریدی.من از توی ماشین نگاه می کردم.چیز دیگری رد بدل نشد.
یک بار هفت هشت ساله بودم.با بابا رفتیم توی یه مغازه بابا یواشکی چیزی خرید.دو تا بسته ی مکعب مستطیل کوچک.آنقدر بیچاره و بی سواد بودم که هیچ نفهمیدم توی مغازه چه می فروشند.هر چه اصرار کردم بابا جواب درست و حسابی نداد که چه خریده. ساده لوحانه شروع کردم به غصه خوردن.فکر کردم معتاد شده و آن بسته ها هم لابد مواد مخدر هستند که بروز نمی دهد.بعد با هم رفتیم مغازه دوستش.عمو ممد.خیاطی داشت.اتو های بخار قدیمی و قرقره ها جزو جاذبه های همیشگی مغازه برایم بود.اما آنروز فقط غصه خوردم و به آینده ی سیاهی که جلوی روم بود فکر کردم.به محض اینکه به خانه رسیدیم به مامان گفتم.البته نگفتم که چه افکار وحشتناکی دارم-ودر واقع احتمالابار اولم هست که دارم اعتراف می کنم.-فقط گفتم که بابا دو تا بسته ی مرموز خرید و به من نگفت چی هستند.مامان و خواهر بزرگم لبخند ی رد و بدل کردند و چیری نگفتند.خیالم راحت شد اما بلا فاصله احساس حماقت کردم.عصبانی نشدم.ولی تا شب سعی کردم زودتر بزرگ شوم.فردایش هم یادم رفت باید عجله کنم و زودتر بزرگ شوم.
اما سالها راجع به آن بسته ها خیالبافی کردم.بزرگتر که شدم وقتی بسته های داروی نظافت را دیدم گفتم شاید از این ها بود و همینطور که بزرگ می شدم و دایره سواد اطلاعاتم بزرگ تر میشد حدس ها بیشتر می شد تا رسیدم به کاندوم! البته این آخرین فرضیه بود که رد شد.چون خواهرم هم می دانست نمی توانست کاندوم باشد!جالب اینجاست که این همه سال سعی نکردم به یادشان بیاورم و بپرسم.
آن روز هم که یارو گفت سوپر مارکت آشناست و بیشتر توضیح نداد وخودش تنهایی رفت یاد بسته های بابا افتادم.با خودم فکر کردم شاید معتاد شده!رفته مواد بگبرد.به بسته آدامس مشکوک بودم!حتی یه بطری آب معدنی.امروز هرچه توی بغلش وول خوردم و گفتم یادش نیامد که نیامد.با خودم فکر کردم که همان بهتر که راجع به آن بسته ها چیزی از کسی نپرسیدم.لابد یادشان نمی آید.
خیالبافی هایم ادامه خواهد داشت.با خودم فکر می کنم هر وقت بچه ای داشته باشم بیشتر غصه نادانی اش را می خورم.طفلک خیلی عذاب خواهد کشید تا یزرگ شود و از بسته های رمز آلود سر در بیاورد.
زندگی یک سلسله مراحل احمقانه از ندانستن و دانستن هست.همیشه بسته ی رمز آلودی جود دارد که آدم ازش سر در نیاورد و توی بی سوادی و نادانی وصد البته گه خودش دست و پا بزند آخرش هم بفهمد که اصلا مهم نیستند و به بسته های دیگری برخورد کندو...
وی هنوز خوابیده.وقتی می خوابد هم لابد بیشتر می خواهمش.
صبح دیر بیدار شدیم از جمعه های نادری که هر دو توی خانه هستیم.بعد از ناهار پای لپ تاپو گوشی و تی وول می خوریم به یارو پیشنهاد دراز کشیدن میدهم.توی رختخواب وول می خوریم.یاد وقتی که دوست بودیم می افتم.هر وقت عصبانی بودم و دستم بهش نمی رسید تهدید می کردم که گوشیم را خاموش خواهم کرد و وی-تو +یارو-!حساس بود!وی می گفت حق نداری و دعوا نمی کردیم چون هیچ کداممان فی الواقع دعوا بلد نبودیم.فقط یک بار سه روز خاموش بود.حول و حوش بهمن ماه.فکر کنم 87 بود.چند ماه بعد از گفتگوی جدی ما توی پارک گفتگو بود.وقتی روشنش کردم چند تا اس ام اس سوزناک از تو داشتم که به نظر چندان سوزناک نبود.اما من احساس کردم سوز می آید.سردم شد.بعد از آن زیاد تهدید کردم وهر بار هم مطمئن بودم تهدید نیست اما خاموش نمی کردم.طاقت نداشتم.
ظهر تو ی بغل یارو خواستم اعتراف سختی بکنم.اما به نظرم بچه گانه آمد.حرف را کشاندم به سوپر مارکت آشنایش.یادش نمی آمد.خیابان لعنتی را هم من یادم نبود.توی خیابان ها ولگردی می کردیم.صادقیه بود یا ستار خان یا شهر آرا؟شایدم گیشا بود.اما مرزآرا مطمئنم نبود.گفتی اینجا سوپر مارکت آشناست.رفتی آب و آدامس خریدی.من از توی ماشین نگاه می کردم.چیز دیگری رد بدل نشد.
یک بار هفت هشت ساله بودم.با بابا رفتیم توی یه مغازه بابا یواشکی چیزی خرید.دو تا بسته ی مکعب مستطیل کوچک.آنقدر بیچاره و بی سواد بودم که هیچ نفهمیدم توی مغازه چه می فروشند.هر چه اصرار کردم بابا جواب درست و حسابی نداد که چه خریده. ساده لوحانه شروع کردم به غصه خوردن.فکر کردم معتاد شده و آن بسته ها هم لابد مواد مخدر هستند که بروز نمی دهد.بعد با هم رفتیم مغازه دوستش.عمو ممد.خیاطی داشت.اتو های بخار قدیمی و قرقره ها جزو جاذبه های همیشگی مغازه برایم بود.اما آنروز فقط غصه خوردم و به آینده ی سیاهی که جلوی روم بود فکر کردم.به محض اینکه به خانه رسیدیم به مامان گفتم.البته نگفتم که چه افکار وحشتناکی دارم-ودر واقع احتمالابار اولم هست که دارم اعتراف می کنم.-فقط گفتم که بابا دو تا بسته ی مرموز خرید و به من نگفت چی هستند.مامان و خواهر بزرگم لبخند ی رد و بدل کردند و چیری نگفتند.خیالم راحت شد اما بلا فاصله احساس حماقت کردم.عصبانی نشدم.ولی تا شب سعی کردم زودتر بزرگ شوم.فردایش هم یادم رفت باید عجله کنم و زودتر بزرگ شوم.
اما سالها راجع به آن بسته ها خیالبافی کردم.بزرگتر که شدم وقتی بسته های داروی نظافت را دیدم گفتم شاید از این ها بود و همینطور که بزرگ می شدم و دایره سواد اطلاعاتم بزرگ تر میشد حدس ها بیشتر می شد تا رسیدم به کاندوم! البته این آخرین فرضیه بود که رد شد.چون خواهرم هم می دانست نمی توانست کاندوم باشد!جالب اینجاست که این همه سال سعی نکردم به یادشان بیاورم و بپرسم.
آن روز هم که یارو گفت سوپر مارکت آشناست و بیشتر توضیح نداد وخودش تنهایی رفت یاد بسته های بابا افتادم.با خودم فکر کردم شاید معتاد شده!رفته مواد بگبرد.به بسته آدامس مشکوک بودم!حتی یه بطری آب معدنی.امروز هرچه توی بغلش وول خوردم و گفتم یادش نیامد که نیامد.با خودم فکر کردم که همان بهتر که راجع به آن بسته ها چیزی از کسی نپرسیدم.لابد یادشان نمی آید.
خیالبافی هایم ادامه خواهد داشت.با خودم فکر می کنم هر وقت بچه ای داشته باشم بیشتر غصه نادانی اش را می خورم.طفلک خیلی عذاب خواهد کشید تا یزرگ شود و از بسته های رمز آلود سر در بیاورد.
زندگی یک سلسله مراحل احمقانه از ندانستن و دانستن هست.همیشه بسته ی رمز آلودی جود دارد که آدم ازش سر در نیاورد و توی بی سوادی و نادانی وصد البته گه خودش دست و پا بزند آخرش هم بفهمد که اصلا مهم نیستند و به بسته های دیگری برخورد کندو...
وی هنوز خوابیده.وقتی می خوابد هم لابد بیشتر می خواهمش.
نظرات
هرچی هست, بودنش بهتر از نبودنه.
حداقل به خاطر جمله ی آخر.
مهم نیس..توی زندگی همیشه از این معماهای چرت هست!