رد شدن به محتوای اصلی

طعم تازه

صداي قدمهاي مطمئن تو شلوغي اين روزهايم را آرام ميكند.دوباره آرام مي شوم.اينهمه شلوغي كلافه ام نمي كند نرم نرم كار مي كنم و نرم نرم مي خندم و چاي مي نوشم نرم نرم مي نويسم و سر به سر پسركِ همكارم ميگذارم بي اعتنا به اين همه مشغله زير لب زمزمه ميكنم دوستت دارم وپر مي شوم از دوستت دارم هايت.
تغيير ساعت كاري شايد خيلي ها را خوشحال كرده.بالطبع بايد خوشحال باشم.هستم.بعد از پايان ساعت كاري اداره مي مانم.كار مي كنم و از سكوت دوروبرم سرشار مي شوم.به كلاسم مي رسم وبا اتوبوس بر مي گردم.و هر شب مسير اداره به خانه را مشق مي نويسم.از آدم هايي كه ميبينم.اينطوري عصر ها حتي اگر سردم باشد حتي اگر ديرم شده باشد اتوبوس را انتخاب مي كنم.براي تماشا.معتاد اين تماشا شده ام.گه گاه كه نه بيشتر وقتها گريزي ميزنم به خيال تو.گرم مي شوم.تازه مي شوم.از نو مي نويسم.از نو تماشا ميكنم.
به خانه كه ميرسم پر از خيالم.گاهي آشپزي مي كنم.گاهي...هيچ وقت دوست نداشتم.اما كاش اين گاهي بيشتر شود.آشپز بشو نيستم.هميشه خدا نمك جا مي افتد.اما هميشه چيز تازه اي هست كه بخواهم به غذا اضافه كنم يا حذفش كنم و چيز تازه اي يعني غذاي تازه اي خلق كنم!از پدرم به ارث بردم.چشم مادرم را دور ميبيند دستي ميبردو طعم جديدي مي سازد!گاهي قابل خوردن نيست.گاهي فوق العاده مي شود.دست پخت من هم همينطور.گاهي اما ته مي گيرد.گاهي هم كاملا مي سوزد.كنار مي آيم.اما خوب كاش وقت بيشتري بگذارم.اينطور غذا خوردن ام را دوست ندارم.
مي گفتم...باز مي گويم:شلوغي اين روزهايم را هر چند دوست ندارم و دلم خلوت آرام يا حداقل شلوغي دلخواهي را مي خواهد با اينهمه نرم نرم خلوتش مي كنم و نرم نرم زمزمه ميكنم نام تو را.

نظرات

‏تو! گفت…
شاید دنیا
(تویی و من)
و نام ما مهم نیست در جریده عالم
با حروف درشت چاپ شود
همین که جانانه بر لبی جاری شود
تا ابدیت خواهد رفت
عمو آلبرت گفت…
نرم نرم زمزمه ميكنم نام تو را...
بلاگتو تازه کشف کردم، حظ بردم از خوندنش، نثرتو دوست دارم، ساده روان،.
ادامه بده. :)
ا.شربیانی گفت…
انگار این یکدل نه صد دلهای شما، هر روز رنگین تر از دیروز پخته میشود، با آن که رنگ اگر روز را بیند، از ترس همچو ماهتاب رنگش میپرد انگار، بال میزند و آن بالا میرود. رنگین کمان شما آن پرهای رنگین پریده را رام میکند و رو به روی زمین مینشاند و میدوزد و گل غنچه میکند، روزها بود نیامده بودم، این روزها از کمند حصار خویش گریخته ام، هنوز معتاد تماشایم

پست‌های معروف از این وبلاگ

تقسیم

این بی هوا مرا برد به فضای کتاب تقسیم.هر چه بین کتابهام می گردم پیدا نمی کنم.تقسیم اما نوشته پیرو کیارا نویسنده ایتالیایی.داستان" زیبایی "ای است که بین سه خواهر مسن ومذهبی-تقریبا ثروتمند-تتامانتری تقسیم شده و امرنتزیانو پارونتزینی کارمند مرموزسر به تویی که این تقسیم را بین این سه خواهر به خوبی تشخیص می دهد و به همان خوبی بهره می برد!هر سه را با خود دارد.وبا زیرکی به خانه این سه خواهر راه پیدا می کند.اداستان جذابیست که کنجکاوی ات را به اندازه تحریک می کند که تا ته اش بروی و بدانی که سر انجام این مردک فاشیسم خوش اشتها که هر شب با هر سه خواهر شام می خوردوپیاده روی می رود و می خوابد به کجا می کشد.انتخاب بخش های سالم یک سیب کرم خورده-شاید هم پوسیده...یادم نمی آید-بوسیله این آقا هم خلاصه داستان است. داستان عشقبازی یکی از این خواهرها-اشتباه نکنم وسطی...کتاب را کجا گذاشته ام!-با پسرک همسایه که اتفاقا در کلیسا اتفاق می افتد را خواندنی با دقت بخوانید-جمله سختی بود؟خب دوباره بخوانید-به هر حال من که یادم نمی آید کجا گداشتمش یا شاید به کسی دادمش که حالا یادم نمی آید.اما شما اگر دستتان

ابن مشغله!

محبوب من گاهی میان ریزودرشت مشغله هایش گم می کند مرا راه خانه را -عنوان پست اززنده یادنادرابراهیمی وام گرفته شده.بلا عوض!

مرشد و مارگریتا

بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!