رد شدن به محتوای اصلی

قصه عاشقانه هانتا

فروشنده:تنهایی پرهیاهو را چطور؟خوانده اید؟
زن:نه...(طوری میگوید نه که یعنی نامش را نشنیده است هم)
فروشنده:کتاب کوچکی است و البته بزرگ است...
دیروز وقتی این مکالمه را در کتابفروشی میشنیدم به این فکر میکردم که "تنهایی پرهیاهو" درست مثل نامش تعریفی متناقض دارد.کتابی کوچک که داستان بزرگی دارد. به از آن دست کتابهایی است که باید بخوانی اش.و وقتی خواندی اش میبینی که با احساست رابطه دارد!این کتاب کوچک از زبان هانتاست.هانتایی که سی و پنج سال است در کار کاغذ باطله است.و این قصه را"قصه عاشقانه خود میداند"(ص1).داستان واقعی نیست یا شاید نمیتوانی مرز بین واقعیت و خیال را تشخیص بدهی(تناقض).نمیتواند واقعی باشد وقتی هانتا از کولیِ ِ معشوقه اش حرف میزند(هیچ وقت همدیگر را نمی بوسیدند!)و نمیتواند خیالی باشد جایی که هانتا از کتابهایی که در دستگاه پرس اش میگذارد حرف میزند.وجود آنهمه کتاب در خانه هانتا قطعاًخیال ِ قشنگی است(من هانتا را در خانه ای تصور میکنم که حتی یک جلد کتاب هم وجود ندارد،انگار سرنوشت کتابهای هانتا به همان زیرزمین ختم میشوند و بس)اما به قتل رسیدن آن همه کتاب در زیرزمین یا هر جای دیگرآن سرزمین در آن روزها(شاید در این سرزمین در اینروزها!) قطعاً واقعیت است.قصه خیالی مانچابی بی آنکه باورش کنی تورابه خنده وامیدارد ...مانچایی که موجود نمونه ای است "شرم خود را بشناس و غرورت را حفظ کن".(و البته من متوجه نشدم که مانچا چطور فرشته شد!)اما دلت میخواهد قصه قطاری را که با محموله ی بار کتاب میرود در حالی که از اطراف واگن،مرکب چاپ و آب طلا سرازیربود(ص11)باورکنی و با بهومیل هرابال –ببخشید-با هانتا اشک بریزی.برای آنکه هانتا را بفهمی باید با او در چیزهایی شریک باشی در لذت بوییدن و لمس کاغذ در دلباختگی اش به کتاب و حتی در رابطه اش با موشها!
هانتا با کتابها رابطه دارد و عشقبازی اش با کتابها را کاملاًطبیعی میداند.زیرا هانتا در سرزمینی زندگی میکند که از پانزده نسل پیش به این سو بیسواد نداشته.کتاب پر است از هانتایی که سی و پنج سال است در کار کاغذ باطله است و هانتایی که دریافته آسمان بکلی از عاطفه بی بهره است و البته این را به مدد کتاب دریافته است.اصلاً انگار هانتا همه چیز را به مدد کتاب و دستگاه پرس اش در می یابد.حتی نام ایلونکای کولی اش را .چون او یک آدم بی کله ازلی-ابدی است و انگارکه ازل و ابد از آدمهایی مثل او بدشان نمی آید.
سه نکته بزرگ:
1-چند ماه پیش مقدمه کتاب را خوانده بودم قرار بود تا آخر اردیبهشت بخوانم -این کتاب کوچک!-و زیستن در کله تباه شده ی یک اسب بخاطر نوشتن این باعث شد که خواندم .از شاهرخ ممنونم.
2-یادم رفت که از ذوق مرگی ام با دیدن نام مرتضی کاخی ِ عزیز،پای یادداشتی بعنوان مقدمه کتاب بگویم.
3-ترجمه آقای پرویز دوایی را بار اول بود که میخواندم.بعد از این میتوانم بگویم که ترجمه اش را دوست دارم.

نظرات

زکریا گفت…
سلااااام
من این کتاب رو خیلی وقت پیش خونده بودم و دروغ چرا از کتاب خوشم نیومد !! چند وقت پیش که شاهرخ هر روز تو پارک برام یه نیکه هائی از کتاب رو می خوند فهمیدم چه قدر احمق بودم که ازش خوشم نیومده بود ! کتاب خوبیه :)
ايرن گفت…
كتاب خوبيه...همه چيش خوبه و درسته و سرجاش...ولي من نمي تونم خيلي دوستش داشته باشم..نمي دونم چرا؟!

پست‌های معروف از این وبلاگ

تقسیم

این بی هوا مرا برد به فضای کتاب تقسیم.هر چه بین کتابهام می گردم پیدا نمی کنم.تقسیم اما نوشته پیرو کیارا نویسنده ایتالیایی.داستان" زیبایی "ای است که بین سه خواهر مسن ومذهبی-تقریبا ثروتمند-تتامانتری تقسیم شده و امرنتزیانو پارونتزینی کارمند مرموزسر به تویی که این تقسیم را بین این سه خواهر به خوبی تشخیص می دهد و به همان خوبی بهره می برد!هر سه را با خود دارد.وبا زیرکی به خانه این سه خواهر راه پیدا می کند.اداستان جذابیست که کنجکاوی ات را به اندازه تحریک می کند که تا ته اش بروی و بدانی که سر انجام این مردک فاشیسم خوش اشتها که هر شب با هر سه خواهر شام می خوردوپیاده روی می رود و می خوابد به کجا می کشد.انتخاب بخش های سالم یک سیب کرم خورده-شاید هم پوسیده...یادم نمی آید-بوسیله این آقا هم خلاصه داستان است. داستان عشقبازی یکی از این خواهرها-اشتباه نکنم وسطی...کتاب را کجا گذاشته ام!-با پسرک همسایه که اتفاقا در کلیسا اتفاق می افتد را خواندنی با دقت بخوانید-جمله سختی بود؟خب دوباره بخوانید-به هر حال من که یادم نمی آید کجا گداشتمش یا شاید به کسی دادمش که حالا یادم نمی آید.اما شما اگر دستتان

ابن مشغله!

محبوب من گاهی میان ریزودرشت مشغله هایش گم می کند مرا راه خانه را -عنوان پست اززنده یادنادرابراهیمی وام گرفته شده.بلا عوض!

مرشد و مارگریتا

بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!