رو شن ام.فرقی نکرد به حالم.حال خاموش ام با حال روشن ام انگار یکی شده.اما تو هنوز هم نگران نباش.آنوقتها.خیلی دورترها خاموش کردن اش حالم را جا می آورد.مثل پرت کردن کلاسور روزهای بد مدرسه ام.مثل ...مثل همین روی مبل خوابیدن ام.مثل لرز کردن ام.نه لرز کردن حسابش جدا بود.هنوز هم بعضی وقتهالرز میکنم.اینکه دست خودم نیست اما بعدش که می خوابم حالم جا می اید.ما ههاست که دیگر دلم روی مبل خوابیدن نمی خواهد.نه اینکه دلم لج کردن نخواهد.نه.فقط دلم روی مبل خوابیدن نمی خواهد.روی مبل خوابیدن دیگر حالم را جا نمی اورد.چرا؟انگار هیچوقت حالم را جا نمی آورد.انگار همیشه حالم بد می شد.اما دلم می خواست فکر کنم حالم بهتر است.حتما دختر خوبی شده ام.شب میروم مثل بچه آدم همان جایی که باید می خوابم.همان جایی که دلم میخواهد.منتظر این سه و نیم لعنتی ام.پام به خانه برسد.بخوابم یا نخوابم فرقی ندارد.پام فقط به خانه برسد.ساعتی که بگذرد.حالم که جا آمد شال و کلا ه میکنم و می روم.کجا؟فرقی میکند؟بعد چه؟بعد حتما آشپزی میکنم.بعد حتما به گلها سرک میکشم.بعد حتما کتاب نیمه کاره ام را می خوانم.بعدگودرم را...بعدلیست تیک خورده و نخورده زندگیم رامرور میکنم.بعد هم لابد چیزی هم میخورم.بعد دیگر روی مبل نمی خواهم بخوابم.خاموشی که اعلام شد می خزم همانجایی که دوست دارم. که عاشق خزیدن به آنجام.می خوابم.شب بخیر هم می گویم.اینطوری شبم را دلخواهم میکنم.چطور است؟
بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...
نظرات
چي شد؟
كجا خوابيدي آخر رو مبل ؟