رد شدن به محتوای اصلی

دلربا

روی صندلی سرویس جابجا می شوم.کنارم خالیست .دوست دارم اینطور باشد.ترجیح می دهم تنها بشینم تا اینکه کسی کنارم باشد و مجبور باشم برای فهمیدنش به خودم فشار بیاورم.اما همینکه می نشینم چیزی از ذهنم عبور می کند.اینکه ممکن است خانم مسالتم این جای خالی را بپسنددوکنارم بنشیند. خانم زیباومهربان همکارم است.در آستانه باز نشستگی.گاهی که به صورتش نگاه می کنم غرق می شوم در رویای جوانی اش.به خیالم جولان می دهم چهره اش را روتوش کند برش می گردانم به هجده سالگی اش.بدون لایه های متعدد حجاب!stealing beautyارا به یادم می آورد.از این باز بازی که بگذریم.هیچکس-و بیش تر از همه من-دلش نمی خواهد این دلربا یا به قول خودم  خانم مسالتم کنارش بنشیند.بحث خباثت و این حرفها نیست به خدا.قصه این است که دلربا جیبی پر از سوال دارد.و همینکه یادش می افتد که من همکار مالی اش هستم- و اتفاقا در کلیدی ترین اداره مالی -نا گهان پر از سوال میشودو بالطبع من هم کوه حوصله و به یک یک ریز و درشت آنها جواب می دهم.والبته که جواب خیلی از سوال ها این است که به دایره ما مربوط نمی شود ....بهتر است از آقای فلانی بپرسید...خانم بهمانی حتما می تواند کمکتان کند...و این حرفها.دیگر اینکه دلربا مرا شرمنده دوست داشتنش میکند.بعضی وقتها سرم را می بوسد !و با چنان حرارتی از من می خواهد برایش دعا کنم که باورم می شود که مستجاب الدعوه ام!البته که من هم دوستش دارم.خوب حدس امروزم درست از آب در می آید ودلربا کنارم مینشیند. تنها نبودنم را جشن نمیگیرم.دلم نمی آید رو برگردانم سمت دیگرو خیابان را  به تماشا بنشینم وذره ذره خالی شوم از فکر کارو خیالم را رها کنم به سمت-  تو و-بهترین قصه ها و گاهی بدترین شان.کاملا نه اما کمی صورتم را برمی گردانم سمت دلربا.سیخ و کباب هر دورا می سوزانم.خودم را دعوت میکنم به صبوری و لبخند می زنم . منتظر سوالهای محتومش می شوم. ده دقیقه ای به سکوت می گذرد.خبری نیست.بر می گردم سمت دلربا تا ببینم چه خبر شده.دلم می گیرد.طفلک شیرین من خوابش برده.نه آن طوری که stealing beauty توی ترن خوابش برده بود.دلربای من قبل از اینکه مجال پرسیدن پیدا کندبه شیوه خودش خوابش برده.قرار می گذاریم بعدازاین دلربا صدایش کنیم.من و خیالم.


نظرات

هما گفت…
نگار جونم بهتری؟
همون بهتر ک گرف خوابید اینجوری هم عمیقتر می شه نگاش کرد هم تنهاییت...
‏ناشناس گفت…
دلربا بودن حس قشنگی داره! من قدرشو ندونستم
‏یازده دقیقه گفت…
اتفاقن بت می خوره آدم باحوصله ای باشی : )
نگار گفت…
موافقم که حس قشنگیه.اما موافق ناشناس بودنت نیستم.همین روزها مجبورم یه اسم برات انتخاب کنم.
‏ناشناس گفت…
ممنون می شم ازت!
نگار گفت…
همای عزیزم بهتر میشم.قطعا.ممنونم

پست‌های معروف از این وبلاگ

تقسیم

این بی هوا مرا برد به فضای کتاب تقسیم.هر چه بین کتابهام می گردم پیدا نمی کنم.تقسیم اما نوشته پیرو کیارا نویسنده ایتالیایی.داستان" زیبایی "ای است که بین سه خواهر مسن ومذهبی-تقریبا ثروتمند-تتامانتری تقسیم شده و امرنتزیانو پارونتزینی کارمند مرموزسر به تویی که این تقسیم را بین این سه خواهر به خوبی تشخیص می دهد و به همان خوبی بهره می برد!هر سه را با خود دارد.وبا زیرکی به خانه این سه خواهر راه پیدا می کند.اداستان جذابیست که کنجکاوی ات را به اندازه تحریک می کند که تا ته اش بروی و بدانی که سر انجام این مردک فاشیسم خوش اشتها که هر شب با هر سه خواهر شام می خوردوپیاده روی می رود و می خوابد به کجا می کشد.انتخاب بخش های سالم یک سیب کرم خورده-شاید هم پوسیده...یادم نمی آید-بوسیله این آقا هم خلاصه داستان است. داستان عشقبازی یکی از این خواهرها-اشتباه نکنم وسطی...کتاب را کجا گذاشته ام!-با پسرک همسایه که اتفاقا در کلیسا اتفاق می افتد را خواندنی با دقت بخوانید-جمله سختی بود؟خب دوباره بخوانید-به هر حال من که یادم نمی آید کجا گداشتمش یا شاید به کسی دادمش که حالا یادم نمی آید.اما شما اگر دستتان

ابن مشغله!

محبوب من گاهی میان ریزودرشت مشغله هایش گم می کند مرا راه خانه را -عنوان پست اززنده یادنادرابراهیمی وام گرفته شده.بلا عوض!

مرشد و مارگریتا

بعضی از کتابها را وقتی تمام میکنی دوست داری.بعضی هارا موقع خواندن دوست داری.اماکتابهای کمی هستند که سطر سطرشان را دوست داری و سطر سطرشان را با علاقه میخوانی.این کتابها برای من کمتر از یک سفر دوست داشتنی نیستند. من سطر سطر مرشد و مارگریتا را با لذت خوانم.خواندم و تحسین کردم.و به همه شخصیتهایش دل بستم.مثل اغلب کتابهای روسی شخصیت های زیادی در کتاب هستند.همه شخصیت ها را دوست داشتم. مرشد و مارگریتاقصه ای درباره شیطنت های شیطان است...شوخی هایی که ولند-ابلیس-با مردم مسکو میکندو... بولگاکف ولند را جوری تصویر میکند که نمیتوانی از او نفرت داشته باشی.ابلیس بولگا کف آنقدر ها هم بد نیست.فقط گاهی با آدمها شوخی میکند...اینکه شوخی اش را چقدر جدی بگیری با خودت است.بولگاکف قهرمان داستان را مرشد و مارگریتا اعلام میکند.اما موقع خواندن کتاب مشتاق دانستن سرنوشت همه شخصیت ها میشوی.و گاهی مرشد را فراموش میکنی.... دیشب بعدازخواندن صفحه اخر دلم میخواست از اول بخوانم.نخندید!