رد شدن به محتوای اصلی

مری و مکس

بفهمی نفهمی بی حوصله ام.شاید سرفه هایم حوصله ام را سربرده.راستی  قرار شد من در بهشت مامور سرفه ها شوم.حواستان را جمع کنید.ممکن است محکومتان کنم به سرفه های کمر شکن.از همین ها که اینروزها دچارش هستم و هیچ تخمی و چار تخمه ای و چهل تخمه ای و قرص و شربت و عسل و آبلیمو...کارساز نیست.مری را میشناسید؟همان که مامور شوکولاتها  در بهشت هست.شخصیت انیمیشن مری و مکس را می گویم.اگرماجرای عجیب سگی در شب را  دوست داشته باشید،از مری و مکس هم خوشتان می آید.من هم مامور سرفه  میشوم!شما قرار است چه کاره باشید؟
می گفتم.تلافی اینهمه سرفه و کمی بی حوصلگی را سر همکار سر به هوایم در می آورم.اخم میکنم.میگویم من امروز ازشما هیچ راضی نیستم.سر به هواییش کلافه ام میکند.

نظرات

دمادم گفت…
مدتی ایه دوست دارم این فیلم رو ببینم.
ممنون ازین معرفی

پست‌های معروف از این وبلاگ

بابا

  بی تاب بودم و چاره نداشتم که تو را در اتاق ته باغ زندانی کنم...تنها برای خودم.وقتی پسرک توی دلم بود،بی تاب بودم بی تابی ام از جنس دیگری بود اما بی تاب بودم...باغ را ساختم،‌‌باغ آرامی در ناکجاآباد.درختهاش؟ از هر چه فکر کنی و دلت بخواهد.اتاق سفیدی ساختم   با پنجره های بزرگ و پر ازنور.پنجره ها به گل های رز باز میشد.رزهای صورتی.می دانی رز صورتی آرام است.رز سفید سر براه و رز قرمز گستاخ.من رزهای صورتی کاشتم در جست و جوی آرامش.پسرک توی اتاق بود با او و من هر روز در تخت کوچک میان ملحفه های سفید و پر از نور پسرکم را می بوییدم.پسرک که به دنیا آمد کمتر به باغ می رفتم ولی باغ سر جایش بود همانطور آرام و سبز و زیبا.تو که رفتی بی تاب شدم.فکر نبودنت عصبانی ام کرد.شب های زیادی با تو بگو مگو کردم و بگو مگو که چه عرض کنم.من گفتم و تو شنیدی.می دانستم حتی اگر بخواهی هم نمی توانی برگردی و حتی اگر برگردی هم حرف هایمان به سکوت ختم می شود.همان ...را می گویم...حتی حالا هم نمی توانیم درباره اش حرف بزنیم.دیدم چاره ای ندارم...باید با تو در جهانی موازی همزیستی کنم تا تاب بیاورم.آن طرف باغ اتاقی ساختم.نه ...

سیزده به در

  تنها »  شدم رفتم   کنار   پنجره   چکاد   اومد   به   پرنده   ها   نگاه   کردیم   من   گفتم   پرستو   ها   چکاد   گفت   کبوترها ... رفتم   تو   خلا !  تنهاییم خالی   شد ! بعد   هی   خالی   و   خالی   تر   شد ... سبک  ! رفتم   بالا ... ابرها   خالی   بودن   فهمیدم   چرا   اینقدر   پرنده   ها   سبک هستن. سیزده   که   بدر   شد   مرزه   و   ریحون   و   جعفری   تره   آشی   رو   ریختم   تو   یه   کاسه   دلتنگیمو   قاطی   نخود   و   لوبیای   از   قبل خیس   داده   کردم   و   ریختم   تو   قابلمه   کشک   و   ماست   و   رشته   رو   که   اضافه   کردم   دلتنگی   لابه   لای   آش   گم   شد   و ...